خانواده بسیاری از شهدا، در منطقه ما زندگی میکنند؛ خانوادههایی که سالهاست دلتنگ دوری از فرزندشان هستند، اما صبوری میکنند و چیزی نمیگویند؛ مثل خانوادهای در محله بهشتی که سراغشان رفتهایم.
پدر و مادر شهید «علیاکبر اصغرزاده» سالخورده و بیمارند. بااینهمه، دعوتمان را برای گفتگو با روی خوش میپذیرند. اعضای خانواده دور هم جمع هستند. بین بروبیای خواهرها و برادرها، لبخند شهید که قابگرفتهشده است روی عکس دیوار، بیشاز همه به استقبالمان میآید.
همان قابی که لیلا خلاقی، مادر شهید، دستهای چروکیده و لرزانش را روی آن میکشد و با سرانگشتان، نوازشش میکند و بعد هم لبهایش را آرام به لبخند قابگرفته پسرش میچسباند و میبوسدش؛ بغضگرفته و دلتنگ.
لیلا ماههاست که بیمار است، حرفی نمیزند و صحبتهایش ختم میشود به همان اشارههای کوچک چشم و دست و نگاهی که سرشار از حس مادری است و لبخندی که از چهرهاش دور نمیشود.
مادر حرفی نمیزند. منتظریم که یکی از اعضای خانواده از زندگی شهیدشان بگوید. گفتگو با گلایهای تلخ شروع میشود. میپرسند: چطور بعداز ۳۰ سال حالا سراغمان را گرفتهاید؟
و ادامه میدهند: کسی دلنگران خانوادههای شهدا نیست؛ دلنگران خانواده رزمندههایی که شناسنامههایشان را در نوجوانی دستکاری میکردند تا نوزدهساله به نظر برسند و اجازه رفتن به خط مقدم را بگیرند. رزمندههایی که اغلب در گمنامی شهید شدند و حالا زیر سنگ مرمر قطعه شهدا خوابیدهاند.
میگذاریم تا راحت حرفهایشان را بزنند. آنها میگویند و ما گوش میدهیم. از این میگویند که کسی حال رزمندههای دیروز و جانبازهای امروز را نمیپرسد و خانوادههایشان هم فراموش شدهاند؛ جوانهایی که شتاب میکردند تا به رفقای شهیدشان بپیوندند و چیز دیگر از این دنیا برایشان اهمیت نداشت. خانوادههایی که سالها منتظر پیراهن خونین فرزندانشان ماندهاند و از این همه انتظار، مشتی استخوان و پلاک نصیبشان شد.
این حرفها را گوش میکنیم، درحالیکه تمام مدت، نگاهمان به چهره مادر شهید گره خورده است که هر وقت، نامی از فرزند شهیدش به میان میآید، چشمهایش خیس میشود؛ چشمهایی که معصومانه بیشاز ۲۷ سال دوری از فرزند را تاب آورده و همچنان بیتاب دیدار فرزند است.
محمد اصغرزاده، پدر شهید شروع به صحبت میکند. حال و روز او هم بهتر از همسرش نیست. او هم نتوانسته با جای خالی فرزندش کنار بیاید. میگوید: برای امام حسین (ع) هم داغ علیاکبرش سخت بود.
محمد اصغرزاده که نظامی بازنشسته است و سالها در مناطق محروم خدمت کرده، ادامه میدهد: تا قبل از سال ۵۲ که برای زندگی به مشهد نقلمکان کردیم، در اسفراین زندگی میکردیم و علیاکبر هم متولد همین شهر است به سال ۱۳۴۳.
تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی بیشتر ادامه نداد و بعد سراغ کارهای متفرقه رفت، تا زمانیکه نوبت به سربازی و خدمت رسید. وقت سربازی که رسید، خیلی نگران بودم. میخواستم به خاطر من و مادرش هم که شده، از رفتن به خط مقدم منصرف شود.
پیرمرد به این جای ماجرا که میرسد، ملتمسانه زل میزند توی چشمهایم و میگوید: میدانید باباجان! خیلی سخت است که آدم، جگرگوشهاش را از خودش جدا ببیند. من هم در زمانی که جنگ، آن همه شهید و مجروح داشت، نمیتوانستم راحت اجازه بدهم علیاکبرم برود، اما او گوشش بدهکار این حرفها نبود.
میگفت «آنهایی هم که در خط مقدم میجنگند، مثل ما هستند؛ درست شبیه برادر ما. انصاف نیست بهخاطر راحتی و آسایش ما، جان آنها درخطر باشد.» وقتی اصرار به انجام کاری داشت، کسی نمیتوانست جلودارش شود.
او تصمیمش را برای رفتن گرفته بود. بعداز دوره آموزشی، عازم خط مقدم شد و رفت سومار. میگفت دیدهبان است و حال و احوالش خوب است و رضایت دارد. اخلاق علیاکبر را خوب میشناختم. صبور بود. سخت هم که میگذشت، حرفی نمیزد.
وقتی برای مرخصی میآمد، چیزی از اوضاع سخت آنجا تعریف نمیکرد
ما هم مثل خیلی از پدرها و مادرها نگران بودیم، اما تنها کاری که از دستمان ساخته بود، گوشدادن و دنبالکردن خبرهای جنگ و دعاکردن در حق آنها بود. برای سلامتی او و همه رزمندهها هر روز صدقه کنار میگذاشتم. وقتی برای مرخصی میآمد، چیزی از اوضاع سخت آنجا تعریف نمیکرد.
اینکه در منطقه جنگی، مدام در عملیات بودند و زیر آتش و خمپاره لحظههای سختی را میگذراند؛ اینکه با زمستانهای سخت و طولانی سومار باید کنار میآمد؛ اینکه دیدهبان و درمعرض خطر بود و اینکه خیلی از همرزمانش، جلوی چشمهای او شهید میشدند.
حالا نوبت محمود، برادرکوچکتر است که حرف شهید را پیش بکشد. میداند جایگاه افرادی مثل برادرش که از جان چشمپوشی کردند، عالی است، اما زخمزبانهای بعضی افراد که حالوروز آنها را درک نمیکنند، برایش خیلی سخت است.
شنیدن اینکه جوانهای آن برهه دچار احساسات زودگذر شدهاند، برای محمود سخت است؛ درحالیکه به گفته محمود «درواقع آنها باورها و اعتقاداتی قوی داشتند و تابع فرمان رهبر بودند. امر، امر رهبر بود و هرچه دستورش بود، از جان و دل اجرا میکردند.»
محمود هم حرفهای پدرش را تکرار میکند: معمولا علیاکبر از سختیهای منطقه جنگی برای بقیه حرفی نمیزد. فقط میگفت رزمندهها با کمترین امکانات هم فداکارانه مبارزه میکنند.
در تمام مدتی که محمود صحبت میکند، مهری، خواهر علیاکبر گریه میکند و اشک میریزد؛ انگار همین لحظه، خبر شهادت برادر را آوردهاند.
میگوید: شهدا، آدمهایی خاص و متفاوت و انتخابشده بودند. زمانیکه برادرم برای رفتن به خط مقدم داوطلب شده بود، من خیلی کوچک بودم، اما محبت و مهربانیهای علیاکبر یادم نمیرود.
حتی سال شهادتش را که یک سال بعداز رفتنش بود، به یاد دارم. همیشه منتظر بودم داداش برگردد و با هم بازی کنیم. میگفتند علیاکبر درحال دیدهبانی مورد اصابت تیر قرار گرفته و دیگر برنمیگردد و من هنوز منتظر برگشتن داداش مهربانم هستم. این را میگوید و بغض یک خانواده بعداز ۲۷سال دوری از فرزند شهیدشان میترکد و حرفی برای گفتن نمیماند.
* این گزارش در شمـاره ۲۳۲ سه شنبه ۱۷ اسفند ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.